باران تازه تمام شده بود.زمین سردش بود.آسمان به دنبال سرپناهی می گشت تامقداری زمین راگرم کند.به خورشیدگفت:(توبیاوسرپناه زمین بشو.دوست نازنینم لرزکرده وازسرمابه خودمی پیچید.توبیاواوراگرم کن.)خورشیدگفت:(من داغم خیلی داغم.آنقدرداغ هستم که زمین درتب
بسوزد.برووبه دنبال کسی بگردکه خیلی داغ نباشدبعدهم من الان پشت ابذهاهستم اگرباآنان بازی نکنم ناراحت می شوند.)بازی خورشیدوابرهاادامه داشت.
آسمان های های گریست.آنقدرگریست که اشک هایش به سیل تبدیل شدوسیلاب های زمین پرشد ازاشک های آسمان،گریه ی آسمان تمامی نداشت.خورشیدگریه ی آسمان سوخت.به آسمان گفت:(گریه نکن عزیزم بگذارتابازی ابرهابامن به پایان برسدکسی رامی شناسم که بارها
جان خودرافدایی این وآن کرده است.اورابه اینجامی آورم تازمین راگرم کند.توهم گریه نکن عزیزم زمین بادیدن اشک های دوستش حالش بدترمی شود.).... .
شرمند دست خودم نیست.دستم به کم نوشتن نمیره.چون زیادبودقسمت بندیش کردم.
اگرکه ازش خوشتون اومدبیایدوفرداوپس فرداباقیش رابخونید.
فعلا